+بَچِه
خودم و ندام
» چه میشه کرد؟
» دردناکترین صحنه امروز»» پسری که تصادف کرده بود و بیهوش افتاده بود کنار جاده ( خدایا لطفا حالش خوب کن)
»» خنده دار ترین صحنه امروز »» قیافه بابا وقتی اقا پلیسه بهش گفت بزن کنار :))
»» رو مخ ترین صحنه امروز »» وای که چقدر غرغر میکنه اعصاب نزاشته برام:|
زندگی کنار بابا
خیلی ناراحت شدم گفتم خیلی بیجا میکنه همچین حرفی زده اشغال عوضی
یکی نیست به اون بیشعور بگه کار بابای من عقب نیست شعور تو درک اون همه کارو نداره
بابا دیگه باید چیکار کنه که نکرده؟ از صبح ساعت ۷ سرکارتا ۱۲ یا ۱۱ شب کسی چه میدونه که یکی از ارزوهام شده با بابا بیرون رفتن ارزوم اینکه یک روز تو خونه باشه بابا دیگه نیست بخاطر یه عده ادم بیشعور که اصلا ادمو درک نمیکنن و اونقدر بیشعور ن که بعد از ۲۰ سال خدمت گفتن اگه کارتون عقب باشه باید برید فلان روستا اون روستا هم اونقدر راهش دوره از اینجا که مجبور میشن خونه و زندگی همه چیزو ببرن با خودشون
بابا یک روز فقط یک روز نرفت اداره رئیس بهش گیر داده بود گفته بود چرا نیستی ؟ این یعنی یک روز هم نمیتونه کنار خانوادش باشه
به بابا گفتم بابا خسته نمیشی از این همه کار؟ گفت مجبورم بابا میگی چیکار کنم؟
فقط تنها چیزی که گفتم این بود که دست هرچی نامرد و پست از پشت بستن خدا ازشون نمیگذره
زیاد نوشت:)
الان داشتم لاک سبز رنگمو میزدم یهو به فکر این حرفش افتادم !
دیشب همه دعوت بودیم خونه خاله مریم البته فکر میکردم فقط خودمونیم ولی (پسرخاله و خانومش و خاله های دیگه هم بودن)
همه دور هم نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن من بیشتر ساکت بودم و بهشون نگاه میکردم نمیدونم چرا اون حسو داشتم فقط احساس تنهایی میکردم تو اون همه سروصدا! شب هم موندیم اونجا خیلی اذیت شدم اخه من تنها جایی که خوابم میبره اتاق خودمه اونم فقط روی تخت خواب خودم شب تا صبح خوابم نبرد صبح حدودا ساعت شش بود یکم خوابم گرفت اونم دخی خاله بیشعور جعبه دستمال کاغذی پرت کرد بهم خورد تو سرم فقط تنها چیزی که تونستم بگم بهش ف...ک بود و بعد هم خوابم نبرد دیگه حدودا ساعت ۱۲ بود برگشتیم خونه وقتی به خونه رسیدیم گفتم وای عشقم بالاخره رسیدم بهت (منظورم اتاقم بود) مامان کلی خندید بهم
+ کاری که بخوام انجام بدم شک ندارم میتونم امروز شد ۱۳ روز از این به بعد هم میتونم
+ امروز اصلا نماز نخوندم وقتی یادم افتاد که لاک زده بودم و دیگه فایده نداشت خدایا خسته ام بخدا قول میدم همه رو امشب که برگشتم بخونم قول میدم
+ امروز عصر هم ساعت شش میرم پیش یلدا از مامان اجازه گرفتم با یلدا و فاطمه بریم پارک خیلی خوشحالم چند سال میشد که با دوستام تنهایی بیرون نرفتم
+ خیلی هیجان دارم ولی خسته ام:)
متفاوت
+ امروز عمه و پسردایی اومدن خونمون!
+ احساس میکنم داداش اینجارو میبینه! از همینجا میگم تو روحت اگه وبلاگمو بخونی:|
+ امروز یه خرید کوچولو هم کردم یه بُرِس یاسی خوشمل گرفتم و دوتا لاک (صورتی و کدر ) و یک شال سبز رنگ و یک کلیپس کوچولو و یک رژ لب خوشمل گرفتم واسم خیلی عجیب بود اخه کلی ذوق کردم واسشون ( نتیجه میگیرم خریدی که با حوصله انجام میدم بیشتر دوست دارم مثل همین خرید کوچولو نه مثل خرید عید که کلی لباس و ... گرفتم و یک بار بیشتر استفاده نکردم )
+ امشب با بابا رفتیم بیرون وای من چقدر سوتی میدم نه به اون بار که کلی لباس هایی که نباید کسی میدید ریخته بود کف اتاق و بابا همه رو دید و ابرو واسم نموند نه به این بار که سوتی دادم در حد تیم ملی !
+ به مامان گفتم من دیگم خجالت میکشم با بابا صحبت کنم واسه همون سوتی هایی که میدم (مامان بهم گفت پررو تر از این حرفایی)
+ به بابا گفتم واسم کار پیدا کنه دوست دارم کار کنم
+ خدایا مرسی ازت